ز داغ و درد تو بر جان و دل نشان دارم


خیال روی تو در چشم در فشان دارم

تو آب دیدهٔ پیدا بهل، که پوشیده


ز سوز مهر تو آتش در استخوان دارم

بپرس ز ابرو و مژگان خویش قصهٔ من


که این جراحت از آن تیر و آن کمان دارم

شدم چو خاک زمین خوار و روی آنم نیست


که از جفای تو دستی بر آسمان دارم

چنان مکن که به زنار در حساب آید


همین کمر که ز بهر تو در میان دارم

مرا به عشق تو چون آب در گذشت از سر


چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارم؟

باو حدیث به یک بوسه اعتماد ار نیست


بمن فروش، که هم سیم و هم ضمان دارم